باغ عدن، داستان عاشقانه الهیات عرفانی انسانی در پرتو کمونیسم اولیه

Hamoon Soleimani
40 min readDec 15, 2023

--

Jan Brueghel de Oude en Peter Paul Rubens — Het aards paradijs met de zondeval van Adam en Eva

در گرگ و میش ماقبل تاریخ، قبل از اینکه خورشید مالکیت خصوصی زمین را بسوزاند، بشریت در سمفونی هماهنگی جمعی می رقصید. انگلس، در نثر غنایی خود، تصویری از سعادت عدن را ترسیم کرد، یک کمون ابتدایی که در آن کمبود صرفا یک نجوا بود و همکاری یک گروه کر پرطنین به چشم میخورد. در این عدن، انسان، موجودی با نوع‌دوستی بی‌عیب خود، نه برای منفعت شخصی، بلکه برای منافع جمعی تلاش میکرد. دست‌های او که در پی کسب منفعت نبود، ابزار فضل مشترک بودند و روحش با اسیدهای خورنده حسادت و جاه‌طلبی آلوده نشده بود.

اما هنگامی که مار به بهشت ​​خزید، فلس‌هایش با وعده دروغین مالکیت فردی میدرخشید. به گفته انگلس، این مار دارایی خصوصی بود، یک افعی که چشمه خیرخواهی بشر را مسموم کرد. مارِِ مالکیت خصوصی، خانواده (عامل انحصار) و شبح نابرابری را به وجود آورد. زمین که زمانی ملیله ای مشترک بود، تبدیل به یک شاه نشین تکه تکه شد که با حرص و طمع حصار شده بود و بخل در آن گشت می زد. سمفوني همكاري به يك صداي ناخوشايند رقابت متلاشي شد، گروه كُر كه زماني يكپارچه بود به هياهوي ناهماهنگ «مال من» و «مال تو» شكسته شد.

خوانشی گنوستیک از تاریخچه بشریت

“گنوستیسیسم، گرایشی عرفانی است که در زبان فارسی به آن تفکر گنوسی می‌گویند. تفکر گنوسی معتقد است که دنیایی که انسان در آن زندگی می‌کند، اساساً دارای نقص است، نه آفریده حق تعالی بخشنده، بلکه از موجودی پست‌تر که به «صانع» یا «دمیورژ» معروف است. “ این قلمرو مادی، که به‌عنوان زندانی تلقی می‌شود که ذات الهی را در درون انسان محصور می‌کند چراکه انسان سرشت الهی از نوع خدای واحد خوب دارد و رهایی از محدودیت‌های آن را ایجاب میکند..

گنوسیزم پیش از مسیحیت نیز وجود داشته و ریشه در ادیان باستانی شرقی دارد و تأثیر قابل توجهی بر اندیشه مسیحیت داشته است. متعاقباً، تفاسیر اسلامی از این فلسفه عرفانی با برخی از متفکران اسلامی که درجات مختلفی از گرایشات عرفانی را نشان دادند، پدیدار شد.

اصطلاح “گنوسیس” که از یونانی گرفته شده است، به معنای دانش یا درک است. گنوسی ها معتقدند که انسان ها به واسطه فطرت الهی خود، پتانسیل دستیابی به معرفت و روشنایی کامل را دارند.

بر خلاف دیدگاه گنوسی، «آگنوستیک» که در فارسی به آن «لاادری» می‌گویند، محدودیت‌های دانش بشری را تصدیق می‌کند و تشخیص می‌دهد که بسیاری از جنبه‌های هستی فراتر از درک ما هستند. سقراط به طور معروف اعلام کرد: «می دانم که نمی دانم» که مظهر موضع آگنوستیک است.

هایدگر در نقد تاریخ فلسفه غرب چنین می گوید که سیر حرکت از سقراط به بعد انحرافی از مسیر واقعی تحقیق فلسفی بوده است. او معتقد است که فیلسوفان پیش از سقراط در رویکرد خود درست بوده اند، در حالی که دوران بعدی عقل گرایی روشنگری به درک تحریف شده ای از واقعیت منجر شده است. به طور مشابه، گنوسی ها ادعا می کنند که جهان مادی توسط موجودی به نام صانع شده است و انسان ها دارای طبیعت الهی هستند که با غوطه ور شدن آنها در این قلمرو مادی لکه دار شده است. آنها از تهذیب روح از طریق یک فرآیند “تربیت” به منظور رهایی خود از قیود مادیت و بازپس گیری ذات الهی خود دفاع می کنند.

در حالی که چنین باورهایی ممکن است زمانی که به قلمرو اعتقادات شخصی محدود می شوند بی ضرر باشند، اما زمانی که با حوزه سیاسی تلاقی می کنند مشکل ساز می شوند. اندیشه عرفانی، با مخالفت با گفتمان عقلانی فلسفی، بر این باور است که وضعیت انسان در جهان مادی، حالت انزوا و بیگانگی از خود واقعی است. راه رستگاری، طبق این دیدگاه، بازگشت به فطرت الهی از طریق فرآیند تزکیه نفس است. اما وقتی این دیدگاه وارد عرصه زندگی اجتماعی و سیاست شود، می تواند به نیروی خطرناکی تبدیل شود.

(دفاع تزلزل ناپذیر هایدگر از هیتلر نمونه ای از این همگرایی مخاطره آمیز اندیشه عرفانی و سیاسی است. او بر این باور بود که هیتلر شخصیتی برگزیده الهی است که مردم آلمان را به جوهر واقعی خود باز می‌گرداند و آنها را از چنگال وجود مبتنی بر نفس رهایی می‌بخشد. این باور نادرست به نقش مسیحایی هیتلر بر خطرات ذاتی در آمیختگی ایدئولوژی های عرفانی و سیاسی تأکید می کند.)

ایجاد اردوگاه های کار اجباری هم در اتحاد جماهیر شوروی و هم در آلمان نازی را می توان در یک ریشه ایدئولوژیک مشترک دنبال کرد: میل به ایجاد یک «الگوی جدید» یا انسان «واقعی». این جریان زمانی به وجود می‌آید که اندیشه‌های عرفانی و سیاسی به هم نزدیک می‌شوند، و در نتیجه ذهنیتی به وجود می‌آید که می‌خواهد به زور مردم را به سمت یک ایده‌آل درک شده سوق دهد، حتی به بهای آزادی فردی‌شان.

در مورد هایدگر و مارکس، در حالی که فلسفه های مربوطه آنها در برداشت آنها از امر الهی متفاوت است، آنها در یک رشته مشترک در تلاش برای دگرگونی طبیعت انسانی هستند. از نظر هایدگر، این دگرگونی باید از طریق بازگشت به هستی اصیل خود حاصل شود، در حالی که برای مارکس، باید از طریق مبارزه طبقاتی و ظهور جامعه کمونیستی محقق شود.

مارکس معتقد است که ماهیت اولیه انسان در جوامع اشتراکی اولیه که مالکیت خصوصی وجود نداشت، فاسد نشده بود. اما با پیدایش مالکیت خصوصی، ماهیت انسان مخدوش شد و به ایجاد جامعه طبقاتی، استثمار و بیگانگی افراد از خود واقعیشان انجامید.وی معتقد بود که تنها در یک جامعه کمونیستی، جایی که پرولتاریا از طریق مبارزه با سرمایه بر بیگانگی خود غلبه می کند، بشریت می تواند به حالت اولیه خود بازگردد.

این دیدگاه شباهت های قابل توجهی با اندیشه گنوسی دارد، که معتقد است جهان مادی ذاتاً ناقص است و انسان ها باید از محدودیت های زمینی خود رها شوند. هم مارکس و هم گنوستیک‌ها، انسانیت دگرگون‌شده را، هرچند از راه‌های متفاوت، متصور هستند.

در اصل، هر دو ایدئولوژی در پی آن هستند که افراد را در قالب یک ایده آل از پیش تعیین شده، با نادیده گرفتن ارزش ذاتی استقلال و آزادی فردی، شکل دهند. این تلاش برای بالا بردن اجباری بشریت به یک وضعیت برتر تصور شده، تصوری خطرناک و نادرست است که در طول تاریخ منجر به رنج های ناگفته شده است.

به بیان اریک ووگلین، گنوسی ها رسالت مسیحی ملکوت خدا را رد می کنند و آن را با شکلی از نجات انسان محور که از طریق مناسک یا اعمال باطنی به دست می آید، جایگزین می کنند. ویژگی اساسی که نمونه گرایشات عرفانی ووگلین است، این باور است که جهان و بشریت می توانند با مداخله گروهی برگزیده (نخبگان)، خدای انسان، یا اساساً اوبرمنش (ابرمرد) دچار دگرگونی عمیقی شوند و به کمال برسند. این فرد(افراد) برگزیده، دانش منحصر به فردی (مانند جادو یا علم) در مورد چگونگی کامل کردن وجود انسان دارند.

در مقابل، مفهوم نجات در مسیحیت بر آشتی با امر الهی تأکید دارد. مارکسیسم، اما، واجد شرایط «گنوستیک» است، زیرا ادعا می‌کند که یک جامعه کامل روی زمین تنها زمانی می‌تواند ایجاد شود که پرولتاریا سرمایه‌داری را سرنگون کند. به همین ترتیب، نازیسم به دلیل اعتقاد به اینکه آرمان شهر با دستیابی به خلوص نژادی زمانی که نژاد برتر خود را از دست افراد پست و منحط نژادی رها می کند، می تواند «گنوستیک» در نظر گرفته شود.

کمونیسم و تصویر عدنی

تصویر عدنی از بشریت به وضعیت اولیه بشریت اشاره دارد که توسط خدا در باغ عدن خلق شده است. این نشان دهنده رابطه کامل و هماهنگ بین خدا و انسان ها و همچنین ویژگی هایی است که منعکس کننده ماهیت خدا در درون انسان است. در حالی که هیچ تعریف یا توصیف مستقیمی در کتاب مقدس از تصویر عدن وجود ندارد، دیدگاه ها و تفاسیر الهیات مختلف بینش هایی را در مورد ماهیت آن ارائه می دهند.

اگر بخواهیم به طور تئوریک شرح دهیم، دیدگاه کمونیستی از طبیعت و جامعه انسان اساساً با تصویر عدنی در تضاد است. کمونیسم مشکلات انسانی را محصول جامعه می داند نه گناه یا شر ذاتی. کارل مارکس ایده‌های حالت اولیه انسانیت را رد کرد. او داستان انسان را به عنوان داستان مبارزه بین طبقات می دید، نه سقوط از فیض. کمونیست ها معتقدند بشریت می تواند از طریق انقلاب و حذف تمایزات طبقاتی و مالکیت خصوصی به آرمان شهر دست یابد. این یک فرایند انسان محور است، نه بازگشت به بهشت ​​آفریده الهی. مدینه فاضله کمونیستی بیشتر بهشت ​​کارگری است تا عدن. بر برابری، منابع مشترک و کار و مالکیت جمعی متمرکز است. تصویر عدنی بیشتر بر رابطه انسانیت با خدا و طبیعت تمرکز دارد.

اما مارکسیسم فقط یک چیز نیست — یک فلسفه واحد نیست. بلکه پیوندی از ایدئولوژی هاست که آنجا شکل الهیات عرفانی انسان را به خود می گیرد. ریشه‌های این پیوند، آثار کارل مارکس و فردریش انگلس است که نظریه‌ها یا رویکردهای مارکسیستی بیشتری از آن‌ها بیرون آمده‌اند. میتوان به کتاب لژک کولاکوفسکی، جریان های اصلی مارکسیسم، یا به نوشته های لنین، تروتسکی، مائو، استالین، گرامشی، لوکاچ، مارکوزه، هورکهایمر، والتر، فوم، فریر، آلتوسر و فانون هم نگاه کرد. بسیاری دیگر به منظور درک تنوع دیدگاه های مارکسیستی که از آثار بنیانگذاران آن بیرون آمده است. همه اینها مکاتب فکری متفاوتی هستند، اما با اینحال همگی در یک چیز متحد می شوند: الهیات عرفانی انسان که توسط مارکس و انگلس تولید شده است.

برخی از این گونه‌های مارکسیستی عبارتند از نظریه انتقادی، مارکسیسم فرهنگی، لنینیسم، استالینیسم، مائوئیسم، نظریه نژاد انتقادی، نظریه کوئیر، پسااستعمار، فمینیسم مارکسیستی و الهیات آزادی‌بخش. با وجود تفاوت‌های ظریف، این گونه‌های مارکسیسم همگی به بنیان‌گذارانش باز می‌گردند — مارکس و انگلس که البته تأثیرگذاران خاص خود را نیز داشتند: فوئرباخ، هگل، سن سیمون، پرودون، مورگان، داروین، آدام اسمیت، اپیکور و دیگران. ماتریالیسم، سوسیالیسم، الحاد، احساسات انقلابی، نگرش نیهیلیستی، شکل تفکر دوگانه انگاری برخی از عناصر تشکیل دهنده این الهیات عرفانی انسان هستند.

خاستگاه انسان‌شناختی انسانیت در پارادایم مارکسیستی به‌طور قطع ماتریالیستی است و انسان اولیه را در جنگل اولیه قرار می‌دهد. همانطور که انگلس توضیح داد، هومو ساپینس به عنوان یک شاخه تکاملی از اجداد میمون ظهور کرد که تحت فشارهای محیطی شکل گرفته بود. این علم داروینی را با جبرگرایی فلسفی پیوند می‌دهد و متفکرانی مانند بیکن و دکارت را بازتاب می‌دهد که برای آنها کیهان به ماده مکانیکی در حرکت تقلیل می‌یابد. ضمیر خودآگاه و در واقع هر ظاهری از اختیار آزاد جز توهماتی در چنین قفسهای محصور علیت فیزیکی نیستند.

با این حال، مارکس در تأیید آگاهی انسانی به عنوان یک ویژگی متمایز، از تقلیل گرایان خام جدا می شود، و به دنبالش هگل با در نظر گرفتن شناخت خود بازتابی به عنوان روح انسانیت. از طریق کار.

از طریق کار بر روی طبیعت است که میمون‌های اولیه ادراک پیدا کردند و انسان شدند. فناوری مقدم بر زبان به عنوان رسانه اصلی بیداری خردمند است. همانطور که دست مناسب، صخره را به شکل سر تبر در می آورد. از طریق عمیق تر شدن لایه های اختراع، از طریق تسخیر و پرورش قلمرو طبیعی، ذهن به صورت پشت سر هم تکامل می یابد.

این فرآیندهای انسان سازی جهان به طور همزمان جوهر گونه ای فطری را به فعلیت می رساند و طبیعت زمینی را منعکس کننده طبیعت انسان می کند. هگل تاریخ را به عنوان اودیسه گیست توصیف کرد که از طریق کنش جمعی در طول نسل ها به خودشناسی می رسد. مارکس این روایت را به مبارزه طبقاتی سیاسی می کند. اما هیچ یک از دیالکتیک‌دانان وضعیت «سقوط» بشریت را به تعبیر مسیحی توضیح نمی‌دهند، و نه مثله‌سازی‌هایی که هنگام بازسازی جهان در تصاویر کج‌اندیش انسانی انجام می‌شود. بنابراین، چکش و داس، هنگامی که به عنوان ابزار پرومته برای بازخرید شرایط مادی از طریق ابزارهای مادی در نظر گرفته شوند، با دستان کج به ابزارهای گولاگ، پاکسازی و قحطی تبدیل می‌شوند و بهشت همچنان به تعویق میفتد.

در قلمرو الهیات عرفانی، انسانی شدن جهان مستلزم درآوردن آن به مثابه انسانیت است. مارکس این ایده فویرباخ را پذیرفت که خدا بر اساس تصویر انسان شکل گرفته است، نه برعکس. با این حال، مارکس این خط فکری را تا نتیجه منطقی خود گسترش داد. همانطور که در لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان توضیح داده شد، مارکس فویرباخ را به دلیل درک نادرستش از انسان مورد انتقاد قرار داد. مارکس با رد این تصور که توهم خدا به عنوان ابزاری سودمند برای ادیان برای سرکوب توده ها عمل می کند، انسان آزمایشگر است. بنابراین راه حل، الحاد مطلق یا ضد خدا بود.

در چارچوب مارکسیستی، انسان در تقابل شدید با خدا قرار می گیرد. به طور خلاصه، مارکسیسم به خودی خود به مسئله خدا نمی پردازد. خدا به گذشته واگذار شده است، ابزاری که برای درمان و کنترل توده های ساده لوح استفاده می شود. این بقایای گذشته را باید با انتقاد بی امان و در نهایت انقلاب ریشه کن کرد. هدف این ابزار فلسفی در مارکسیسم، از بین بردن جهان قدیم است، و به انسان اجازه می‌دهد تا جهان را از خاکسترش از طریق کار، انسانی کند.

تصرف ابزار تولید، فراتر از پیامدهای اقتصادی و سیاسی آن، به معنای فرض کنترل انسان بر ابزارهایی است که تبدیل او را به یک موجود کامل، موجودی متمایز از خودش، تسهیل می‌کنند. این فرآیند خودسازی یا تعریف خود و محیط خود از طریق کار، با ظهور مالکیت خصوصی مختل می شود. مالکیت خصوصی انسان را از ثمره کارش بیگانه می کند که به نوبه خود جهان را در تصویر او شکل می دهد. مهم است که بدانیم، در مارکسیسم، مالکیت خصوصی و “توسعه” خانواده به طور جدایی ناپذیری پیوند خورده اند و مارکسیسم را ذاتاً در تضاد با نهاد خانواده قرار می دهند. این موضوع در اثر انگلس، منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت به طور عمیق مورد بررسی قرار گرفته است.

به این ترتیب، انسان اکنون باید مالکیت خصوصی را که حداقل می توان گفت منشأ مشکوکی دارد، از بین ببرد. مانند همه چیز در یک جهان مادی، فقط “تکامل می یابد”، از ناکجاآباد می آید، به نوعی ظاهر می شود — مانند ذهن انسان، مانند آگاهی او، مانند روانشناسی او. مارکس و انگلس و سایر متفکران سوسیالیست درباره منشأ مالکیت خصوصی گمانه زنی می کنند و این گمانه زنی‌ها به چیز دیگری تبدیل نمی شوند. با این وجود، مالکیت خصوصی باید از بین برود. همانطور که مارکس در مانیفست کمونیست می نویسد، «[…] شما ما را سرزنش می کنید که قصد داریم داراییتان را از بین ببریم. دقیقا همینطور است. این همان چیزی است که ما قصد داریم.»

مارکسیسم نقدی رادیکال از مالکیت خصوصی را پیشنهاد می کند، که منتقدان معتقدند برای خود تمدن اساسی است. الغای مالکیت خصوصی مستلزم برچیده شدن ساختارهای اجتماعی-اقتصادی آنگونه که ما می شناسیم خواهد بود. مفهوم «انقلاب دائمی» مارکس، تحولات مستمری را برای برهم زدن منافع و دستاوردهای بورژوازی متصور است. مانند ناپلئون، که مارکس به‌رغم نمایندگی آرمان‌های بورژوایی توسط ناپلئون، او را به طرز کنجکاوی تحسین می‌کرد، انقلاب نیز وضعیت موجود را در نوسان نگه می‌دارد تا از استقرار یک دولت صلح‌آمیز و باثبات حول منافع خصوصی جلوگیری کند.

این خط فکری جامعه را به حوزه‌های متضاد تقسیم می‌کند — یک «زیر ساختار» فعال که ارزش ایجاد می‌کند، و یک «روبنا» مالک که قدرت و ثروت را از طریق استثمار جمع می‌کند. از نظر مارکس، روبنا نهادهایی مانند دولت، کلیسا، نهادهای فکری را در بر می گیرد — که همگی برای تحکیم حکومت بورژوایی و توجیه مالکیت خصوصی برای تداوم بردگی مزدی هستند. علاوه بر این، افراد در طرح واره مارکس مشروط به محیط اجتماعی خود می‌شوند — طبقه دارای یک ایدئولوژی ظالمانه از طریق امتیاز توسعه می‌یابد، در حالی که کارگران به «آگاهی طبقاتی» دست می‌یابند که بی‌عدالتی‌های سیستمی را بررسی می‌کند. احتمالاً پیشاهنگی از روشنفکران این آگاهی را بیدار می کند.

برخی از منتقدان معتقدند که این جهان بینی از پویایی تقدیرگرایانه، خیر در مقابل شر حمایت می کند که عاملیت اخلاقی فردی را نفی می کند. کارگران و سرمایه داران بازیگران جمعی در یک مبارزه مکانیکی هستند، نه انسان های فردی که قادر به فراتر رفتن از نقش های اجتماعی هستند. خشونت انقلابی به جای انتخاب اخلاقی، به یک ضرورت تعیین شده تبدیل می شود. چنین نقدهایی مارکسیسم را به لحاظ نظری سفت و سخت و جدا از اومانیسم می‌دانند.

مارکس با هدف ایجاد نظریه ای دگرگونی اجتماعی انقلابی، احساس می کرد جامعه موجود به شدت به آن نیاز دارد. اما تصور دوگانه او از جامعه و استقبال از تحولات بی امان، مسائلی را در مورد فردگرایی، اخلاق و کرامت انسانی مطرح می کند. آیا تغییر انقلابی هر وسیله یا هدفی فراگیر را توجیه می کند؟ یا باید جنبش‌های رهایی‌بخش در محدوده‌های اخلاقی رشد کنند که به ارزش‌های انسانی تکثرگرایی اجازه می‌دهد احترام بگذارند؟

همانطور که مارکس در “مقاله ای در نقد اقتصاد سیاسی” می نویسد: « انسانها در تولید اجتماعی هستی خود ناگزیر وارد روابط معینی می شوند که مستقل از اراده آنهاست، یعنی روابط تولیدی متناسب با مرحله معینی از رشد نیروهای مادی تولیدشان. مجموع این روابط تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد، شالوده واقعی، که روبنای حقوقی و سیاسی بر آن شکل می گیرد و اشکال معینی از آگاهی اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه تولید زندگی مادی، روند کلی زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری را مشروط می کند. این آگاهی انسانها نیست که وجود آنها را تعیین می کند، بلکه وجود اجتماعی آنهاست که آگاهی آنها را تعیین می کند.

با این حال، این زامبی‌های ناخودآگاه فقط هر کارگری نیستند. همانطور که انگلس در کتاب اصول کمونیسم توضیح می دهد، آنها پرولتاریا هستند، گونه ای از کارگران که «در انقلاب صنعتی که در نیمه آخر قرن هجدهم در انگلستان رخ داد، سرچشمه گرفت و از آن زمان تاکنون تکرار شده است. در تمام کشورهای متمدن جهان». این قسمت در اینجا برای روز و عصر ما مهم است. مارکسیسم — در هر نسخه — تا زمانی که پیشرفت صنعتی در حال انجام است، هرگز از بین نخواهد رفت. به این ترتیب، این الهیات انسان باید به عنوان هزینه هنگفتی در نظر گرفته شود که ما آن را پیشرفت می نامیم.

سرانجام، انبوه کارگران (به گفته انگلس که از بردگان هم بدتر هستند) با کمک کسانی که از بینش برخوردارند، «آگاهی طبقاتی» خود را بیدار می‌کنند تا جهان را به همان شکلی که مارکس می‌بیند ببینند، و متوجه شوند که رنج آنها ناشی از بیگانگی از ثمره کارشان توسط این مفهوم مالکیت خصوصی است و برای حذف آن از طریق انقلاب تلاش کنند تا به این ترتیب کمونیسمی را که انگلس آن را «دکترین شرایط رهایی پرولتاریا» می‌نامد، آغاز ‌کنند. واژه‌های کلیدی در اینجا «دکترین […] آزادی […]» است، زیرا این چارچوب در همه گونه‌های مارکسیستی جدید که در ابتدای این مقاله برشمرده شده ، استفاده شده. به عنوان مثال، در نظریه نژاد انتقادی، رهایی اقلیت‌های نژادی از سفیدپوستان، در نظریه کوئیر، رهایی افراد غیر دگرجنس‌گرا از دگرجنس‌گرایان، در نظریه پسااستعماری، تاریخ نیاز به رهایی از استعمار دارد، و غیره…

اما چرا مارکسیسم را «الهیات عرفانی انسان» نامیده‌ام؟ فکر می کنم روشن است که چرا «انسانی» است، اما چرا «الهیات عرفانی»؟

همانطور که بالاتر اشاره شد عارفان قدیم بر امر معنوی تأکید می کردند و ادعا می کردند که ماده شر است و بنابراین انسان باید برای دوری از ماده هر کاری که می تواند انجام دهد. در مارکسیسم، ماده مقدس است و روح غایب است. عنصر عرفانی در مارکسیسم به دو صورت است: اولاً، در بطنش معرفتی پنهان شده دارد. همه نمی توانند دوران اجتناب ناپذیر کمونیسم و ​​فراتر از آن را ببینند (هر چه که فراتر است)، جز کسانی که آن را باور دارند. علاوه بر این، فقط ستمدیدگان (و متحدان آنها — به عبارت نئومارکسیستی) میتوانند این دانش را داشته باشند، زیرا آنها برگزیدگان هستند، این یک استعداد عرفانی دیگر است. این یک نمونه برداشتی است از نوشته مارکس که در سال 1843 برای آرنولد روگه نوشت و این دانش پنهان را که باید به پیش آورده شود برجسته می کند:

ما به دنیا نمی گوییم: مبارزات خود را متوقف کنید، آنها احمقانه هستند. ما شعار واقعی مبارزه را به شما خواهیم داد. ما صرفاً به جهان نشان می دهیم که واقعاً برای چه چیزی می جنگد، و آگاهی چیزی است که باید به دست آورده شود، حتی اگر نخواهد (نپذیرفت)..

اصلاح آگاهی شامل بیدار کردن جهان از آگاهی خود، بیدار کردن آن از رویای خود در مورد خود و توضیح معنای اعمال خود برای آن است. کل هدف ما فقط می‌تواند — همانطور که در نقد فویرباخ از دین نیز وجود دارد — این باشد که به پرسش‌های دینی و فلسفی شکلی متناسب با انسانی بدهیم که از خود آگاه شده است.

ثانیاً، همانطور که فون بالتاسار در همان مقدمه با اشاره به «روح پاک (قدس!)» گنوستیک‌ها، می نویسد : «[…] این روح — که از دوران رنسانس، روشنگری (لسینگ)، ایده آلیسم، و مارکسیسم — به روح انسانی آتئیستی رسیده، از طرز تفکر دوگانه‌ای ناشی می‌شود که بخش‌هایی از واقعیت را، چه در درون انسان و چه بین مردم، در تضاد قرار می‌دهد: ماده در مقابل روح، این طبقه در مقابل آن طبقه، مردان در برابر زنان، آگاهی بیدار در مقابل آگاهی غیر بیدار و غیره. . این روح تفرقه دائمی اساساً همان روحیه ای است که اجتناب ناپذیر است به انقلاب، کمونیسم، و سپس چیزی دیگر میرسید، یعنی نتیجه گیری نهایی تاریخ بشریت؟

به هر حال، تمام مارکسیسم در یک نگاه عمیقا بدبینانه به جهان خلاصه می شود — انسان در زندان است و باید خود را آزاد کند. این نیز یک نگرش عرفانی است. مارکسیسم فارغ از هر شکلی، نسبت به جهان و خود انسان به شدت بدبین است — حتی نهیلیستی. همه باید نابود شوند، تا جدید توسط منتخبین ساخته شود: دقیقاً چگونه، توسط چه کسی، کجا، چه زمانی؟ هیچکس نمیداند. ایده مارکسیستی «انسان جدید»، که همه رژیم‌های کمونیستی برای رسیدن به آن تلاش کرده‌اند، تخریب وحشتناکی از شخص انسان بوده. به عنوان مثال جزئیات وحشتناک مربوط به آزمایش Piteşti را از رومانی مشاهده کنید. (هدف اولیه آزمایش پیتستی تغییر شکل ذهن و روح زندانیان بود تا آنها را مجبور به دست کشیدن از عقاید خود و پذیرش ایدئولوژی کمونیستی کند. کلید، تحقیرشان بود. زندانیان ادرار یکدیگر را می‌نوشیدند، مدفوع خود را می‌خوردند یا چند نفر را روی بدنشان می‌ایستادند تا در حالی که سرشان را به زمین سیمانی می‌کوبیدند، آنها را له کنند. به دلیل موضع شدید الحادی حزب کمونیست، زندانیان مذهبی مسیحی و یهودی مجبور به شرکت در مراسم مذهبی مانند “تعمید” (غرق شدن) در فاضلاب شدند.)

این خدایان تاریک، بسیار وحشتناک‌تر از خدایان بت پرستان جهان باستان، چارچوب متافیزیکی انسان کنونی را تشکیل داده اند، انسانی که بین مرگ مدرنیسم و ​​ظهور پست مدرنیسم دچار فروپاشی شده، انسانی که پس از مرگ خدا — با دست همان دستی که خدا را کشته، خودش را خواهد کشت. همانطور که سوفی شول، یکی از اعضای مقاومت رز سفید در برابر ناسیونال سوسیالیست ها، در چهارمین اعلامیه ای که در سال 1942 منتشر شد، نوشت:

هنگامی که او [هیتلر] از نام قادر مطلق استفاده می کند، منظورش همان قدرت شر است؛ همان فرشته‌ی سقوط کرده؛ همان شیطان. دهان او ماوی جهنم است و قدرتش در انتهای آن نفرین. درست است، ما باید با ابزارهای عقلانی علیه دولت تروریستی ناسیونال سوسیالیست مبارزه کنیم. اما هرکسی که امروزه همچنان به واقعیت وجود قدرت های اهریمنی شک دارد، با اختلاف زیادی از درک پیشینه متافیزیکی این جنگ ناکام مانده است.

سقوط از عدن کمونیستی

ایدئولوژی کمونیستی دیدگاهی آرمان‌شهری از جامعه بشری دارد که در آن همه با هم برای منافع مشترک کار می‌کنند و برابری اجتماعی حاصل می‌شود. این تصویر از انسانیت را می توان تا حدودی عدنی (Edenic) دانست، زیرا شبیه باغ عدن کتاب مقدس است، جایی که مردم در هماهنگی با طبیعت و یکدیگر زندگی می کردند. در این جامعه کمونیستی آرمانی، مردم به منابع مورد نیاز خود دسترسی خواهند داشت و هیچ گونه استثمار یا شکاف طبقاتی وجود نخواهد داشت. این اعتقاد به خیر ذاتی بشریت، و پتانسیل یک جامعه کامل، یک اصل کمونیسم است.

نمونه هایی از این دیدگاه عدنی به انسانیت را می توان در نوشته های نظریه پردازان اولیه کمونیست مانند کارل مارکس و فردریش انگلس یافت. آنها در اثر خود “مانیفست کمونیست” جامعه ای از آینده را توصیف می کنند که در آن “توسعه آزادانه هر یک، شرط توسعه آزاد همه است.” این بیانیه بیانگر اعتقاد به پتانسیل همکاری و پیشرفت انسانی است.

تأکید کمونیسم بر همکاری و کمک متقابل، بازتاب مفهوم عدنی از جامعه ای است که در آن افراد فداکار هستند و نیازهای دیگران را بر نیازهای خود ترجیح می دهند. بعلاوه، بینش کمونیستی جامعه‌ای عاری از کمبود و محرومیت مادی با ایده عدنی جهان که در آن همه نیازها برآورده شده و رنجی وجود ندارد، همسو می‌شود.

کمونیست‌ها اغلب جنبه‌های بنیادی طبیعت انسان، مانند منافع شخصی، رقابت، و میل به ثروت و موفقیت شخصی را نادیده می‌گیرند. آنها فرض می کنند که با حذف مالکیت خصوصی و ترویج مالکیت جمعی، مردم به طور طبیعی برای منافع مشترک با یکدیگر همکاری خواهند کرد. اما کافی است به شکست‌های اقتصادی کشورهای کمونیستی نگاه کنید، جایی که اقتصادهای برنامه‌ریزی شده متمرکز، نوآوری و کارآفرینی را خفه کردند و منجر به فقر، کمبود و ناکارآمدی گسترده شد.

آنان اذعان میکنند که استثمار اقتصادی و توزیع نابرابر،صرفا عادات آموخته شده است. سکسیسم و شکاف طبقاتی جزو ذات طبیعت انسان نیستند.

در سال 1877 یک انسان شناس آمریکایی به نام لوئیس هنری مورگان کتابی به نام «جامعه باستانی» منتشر کرد. مورگان در این کتاب رویکردی متاثر از نظریه تکامل داروین ارائه کرد که هدف آن ردیابی توسعه ساختارهای خانواده در مراحل مختلف جامعه بود. به گفته مورگان، یک سیر تاریخی از مرحله وحشیانه به مرحله بربریت و در نهایت به مرحله متمدن جامعه وجود دارد.

وقتی مورگان، سرخپوستان ایروکوئی را در شمال نیویورک مشاهده کرد، روابط خویشاوندی را کاملاً متفاوت از روابط خانوادگی دید که در دوران ویکتوریا “عادی” تلقی می شد. او دریافت که در بیش از یک مورد، مردان و زنان بومی آمریکا در جوامعی با برابری نسبی سازمان‌دهی شده‌اند، و زنان موقعیتی دارند که برای خوانندگان در زمان ظاهراً متمدن‌تر مورگان ناآشنا بود.

کار مورگان شامل دو ایده مهم است.

اولاً، او مشاهده کرد که با پیشرفت انسان در این مراحل، توانایی ایجاد ابزار، دستگاه‌ها و ماشین‌ها را به دست می‌آورد که به آنها اجازه می‌دهد کنترل بیشتری بر تولید داشته باشند. به عنوان مثال، وحشی‌ها عمدتاً به جمع‌آوری ماهی و گیاهان برای امرار معاش متکی هستند، در حالی که بربرها از ابزارهایی مانند تبر، چاقو، و کمان و تیر استفاده می‌کنند. در مقابل، جوامع متمدن خود را از طریق حیوانات اهلی و شیوه های کشاورزی بسیار پیشرفته حفظ می کنند.

ثانیاً، مورگان خاطرنشان کرد که با انتقال جامعه از مرحله ای به مرحله دیگر، روابط اجتماعی و ساختار جامعه نیز تغییر می کند. وحشی ها در قبیله های مادرزادی زندگی می کنند، جایی که فقط یک تابو در مورد محارم پدری وجود دارد. از سوی دیگر، بربرها، ازدواج های گروهی را انجام می دهند و در برابر هر نوع محارم تابو دارند، و همچنین درگیر روابط جنسی خارج از قبیله خود (برون همسری) هستند. در مقابل، تمدن با ساختار خانواده مردسالار مشخص می شود، که در آن وراثت دارایی انباشته نقش مهمی ایفا می کند.

کار مورگان بینش‌هایی را در مورد تکامل جوامع انسانی ارائه می‌کند و پیشرفت‌های فناوری و تغییرات در ساختارهای اجتماعی را که با پیشرفت جوامع از حالت وحشی به حالت متمدن رخ می‌دهد، برجسته می‌کند.

در سال 1845، کارل مارکس در اثر خود “ایدئولوژی آلمانی” این ایده را مطرح کرد که تاریخ از طریق یک فرآیند دیالکتیکی پیشرفت می کند. به عقیده مارکس، افراد جنبه های مختلفی مانند دارایی و دانش را از والدین خود به ارث می برند و از این منابع همراه با تأملات آگاهانه خود برای شکل دادن به آینده استفاده می کنند. به عبارت ساده تر، مارکس معتقد بود که اقتصاد تأثیر قابل توجهی بر سیاست دارد و شرایط مادی نقش مهمی در شکل دادن به افکار و ایده های فرد دارد.

با توجه به این دیدگاه، جای تعجب نیست که مارکس با خواندن کتاب لوئیس هنری مورگان، اشتیاق و رضایت زیادی پیدا کرد. در واقع، او چنان الهام گرفت که تصمیم گرفت کتابی برای خود بنویسد و ایده های جامعه شناختی مورگان را در نظریه های اقتصادی خود بگنجاند. متأسفانه مارکس قبل از اینکه بتواند این کتاب را کامل کند از دنیا رفت.

رویارویی مارکس با آثار مورگان، حمایت بیشتری از اعتقادش به پیوند اقتصاد، سیاست و توسعه اجتماعی برای او فراهم کرد. او بینش های مورگان را کمک های ارزشمندی به درک خود از چگونگی تکامل و دگرگونی جوامع می دانست. اگرچه کتاب مورد نظر مارکس ناتمام ماند، اما ادغام او از ایده های مورگان در نظریه های اقتصادی خود تأثیری ماندگار بر توسعه تفکر مارکسیستی گذاشت.

با این حال، فردریش انگلس وظیفه تکمیل نسخه های خطی را بر عهده گرفت و خود کار تمام شده را ارائه کرد. این موضوع باعث پیدایش «منشأ خانواده، مالکیت و دولت» در سال 1884 شد. انگلس ایده‌های لوئیس هنری مورگان را گرفت و آنها را گسترش داد و آنها را با چارچوب ماتریالیستی دیالکتیکی که او و مارکس در طول سال‌ها توسعه داده بودند، همسو کرد. نتیجه، روایتی به شدت گمانه‌زنانه بود که ظهور ساختارهای خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را به‌عنوان محصول تحولات تاریخی بررسی می‌کرد که در نهایت به سرمایه‌داری قرن نوزدهم ختم شد.

این کتاب مارکسیسم را از تاریخ باستان به انسان شناسی قرن 19 می آورد. ابزار تولید لزوماً ساختارهای اجتماعی را پیش می برد و فرهنگ، دین و قانون همه مخلوقات آن هستند. در نتیجه، همه جوامع در یک مسیر هستند و می توان از آنچه در مورد ایروکوئی ها شناخته شده است، در مورد یونان باستان استنباط کرد. این رویکرد همچنین منجر به اسطوره‌شناسی عصر طلایی می‌شود که در آن زندگی قبل از اینکه توسعه اقتصادی منجر به نیاز به مالکیت خصوصی و دولت شود (که هر دو استثمارگر هستند) خوب بود.

با پیشروی بشریت از مراحل وحشی گری و بربریت و ورود به تمدن، ساختار خانواده دستخوش تغییرات چشمگیری می شود. در مرحله وحشیانه، انسان ها در گروه هایی زندگی می کردند که در آن روابط جنسی نامحدود بود، و دارایی یا کاملا محدود بود یا مشترک بود، زیرا شامل منابع طبیعی بود که فاسد شدنی بودند. با این حال، هنگامی که انسان ها یاد گرفتند از ابزارها و مهار آتش برای پردازش منابع غذایی جدید استفاده کنند، یک تقسیم کار بدوی پدیدار شد. مردان به شکار می پرداختند در حالی که زنان میوه، سبزیجات جمع آوری می کردند و از کودکان مراقبت می کردند. این گذار نشان دهنده تغییر به وضعیت بربریت بود، جایی که قبیله ها شکل گرفتند و محدودیت هایی در روابط محارم ایجاد شد. مردم در گروه‌های خانوادگی زندگی می‌کردند و خارج از قبیله خود به دنبال همسر می‌گشتند، عملی که به نام برون‌همسری شناخته می‌شود. پیوند زوج پایدار ایجاد شد و قوانینی که بر شروع و انحلال ازدواج ها حاکم بود، به وجود آمدند.

با این حال، پیشرفت قابل توجهی در دنیای قدیم، به ویژه در قاره اوراسیا، جایی که مردم حیوانات اهلی و گیاهان قابل کشت را کشف کردند، رخ داد. این کشف منجر به تقسیم کار جدید شد، به طوری که برخی از قبایل گله های حیوانات را در مراتع گله می کردند در حالی که برخی دیگر با این قبایل چادرنشین تجارت می کردند و محصولات خود را با گوشت و شیر مبادله می کردند. این تغییر در شیوه تولید بلافاصله تغییراتی را در روابط اجتماعی به وجود آورد. با اهلی شدن حیوانات، انباشت و مالکیت دام بسیار مهم شد، زیرا افراد به دنبال انتقال ثروت خود به فرزندان خود بودند. در نتیجه، مالکیت خصوصی به بخشی جدایی ناپذیر از شیوه زندگی تبدیل شد.

“یکی از پوچ ترین تصوراتی که از قرن هجدهم به وجود آمد این است که در آغاز جامعه زن برده مرد بوده.”

“تک همسری اولین شکل خانواده بود که نه بر اساس شرایط طبیعی، بلکه بر اساس شرایط اقتصادی ، به عنوان مثال: پیروزی مالکیت خصوصی بر جمع گرایی بدوی و طبیعی، بنا شد.”

“در خانواده، مرد بورژوا است و زن نماینده پرولتاریا است.”

– Frederick Engels, The Origin of the Family, Private Property and the State

در اثر پیشگامانه فردریش انگلس، «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»، او به قلمروهای ماتریالیسم تاریخی و انسان شناسی اجتماعی می پردازد تا تحلیلی جامع از تکامل جامعه بشری ارائه دهد. انگلس با تکیه بر تحقیقات انسان شناس آمریکایی، لوئیس هنری مورگان، دیدگاه های غالب زمان خود را به چالش می کشد و استدلال هایی در رابطه با توسعه ساختارهای خانواده، روابط جنسیتی، و پیدایش دولت ارائه می دهد.

انگلس کاوش خود را با مخالفت با این مفهوم آغاز می کند که خانواده هسته‌ای (Nuclear family) یک نهاد اولیه است. در عوض، او ادعا می‌کند که جوامع اولیه بشری حول زندگی جمعی سازماندهی شده بودند و ازدواج گروهی را انجام می‌دادند، که در آن روابط زناشویی منحصر به زوج‌ها نبود، بلکه بین کل قبیله مشترک بود. در این جوامع، زنان به دلیل مشارکت قابل توجه در امرار معاش از طریق تجمع، از موقعیت اقتصادی و اجتماعی بیشتری برخوردار بودند. انگلس استدلال می کند که این نظام خویشاوندی مادرزادی و برجستگی زنان به تدریج با ظهور کشاورزی تضعیف شد که منجر به انباشت ثروت و ایجاد مالکیت خصوصی شد.

به گفته انگلس، پیدایش مالکیت خصوصی یک لحظه مهم در تاریخ بشریت است. (اینجا همان سقوط از باغ عدن است) این امر باعث ایجاد شکاف شدیدی بین صاحبان دارایی و کسانی شد که نداشتند و در نتیجه زنان را تحت انقیاد خود قرار دادند و قدرت مردان را تثبیت کردند. انگلس مدعی است که دولت به عنوان ابزاری پدیدار شده است که طبقه حاکم از آن برای حفظ سلطه و اعمال منافع خود استفاده می کند. دولت در این زمینه به عنوان مکانیزمی برای مدیریت تضادهای طبقاتی و حفظ قدرت طبقه دارای مالکیت عمل می کند.

در سراسر کتاب، انگلس شواهد گسترده ای برای حمایت از استدلال های خود ارائه می دهد. او از تحقیقات انسان‌شناسی، گزارش‌های تاریخی و مشاهدات خود از جامعه معاصر استفاده می‌کند. انگلس برای نشان دادن تنوع و انعطاف ساختارهای اجتماعی انسان در زمان‌ها و فضاهای مختلف، نمونه‌هایی را از فرهنگ‌های مختلف در سراسر جهان ذکر می‌کند. به عنوان مثال، او به مطالعات لوئیس اچ. مورگان در مورد سیستم های خویشاوندی قبایل بومی آمریکا اشاره می کند تا ساختار و سازماندهی جوامع مادرزادی را برجسته کند. انگلس همچنین جوامع یونان، روم و آلمان باستان را بررسی می‌کند تا انتقال از مادرسالاری به پدرسالاری را نشان دهد، و نشان می‌دهد که چگونه توسعه مالکیت خصوصی و شکاف طبقاتی قدرت زنان را از بین برده و به اقتدار مردانه منجر شده است.

انگلس در تحلیل خود بررسی جامعی از تکامل جوامع انسانی و ساختار خانواده ارائه می دهد. او استدلال می کند که جوامع اولیه بشری تحت یک سیستم کمونیسم بدوی عمل می کردند، جایی که منابع به طور جمعی به اشتراک گذاشته می شد و مالکیت خصوصی وجود نداشت. انگلس ادعاهای خود را با مثال‌ها و شواهدی که از فرهنگ‌های بومی، تحقیقات مردم‌شناسی و گزارش‌های تاریخی که انتقال از زندگی مشترک به ایجاد مالکیت خصوصی را نشان می‌دهد، پشتیبانی می‌کند.

علاوه بر این، انگلس بررسی می کند که چگونه ظهور برده داری و فئودالیسم بر ساختارهای خانواده تأثیر گذاشته است. او تأکید می‌کند که نهاد برده‌داری نابرابری‌های جنسیتی را تداوم می‌بخشد، زیرا زنان غالباً به عنوان دارایی رفتار می‌شدند.

کتاب “منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت” نمونه‌هایی از روش‌هایی را ارائه می‌کند که انسان‌ها خودشان را سازماندهی می‌کردند که هیچ شباهتی به خانواده تک‌همسر زمان انگلس نداشتند — جوامع پیش از طبقاتی که در آن زنان و مردان از درجه‌ای از آزادی جنسی برخوردار بودند، و در آن تصوری کاملاً متفاوت از خانواده وجود داشت.

انگلس استدلال می کند که با تغییر در نیروهای اجتماعی، تغییری در تصور خانواده رخ می دهد. اهلی کردن حیوانات و ظهور کشاورزی این امکان را برای انسان فراهم کرد که بیش از حداقل چیزی را که برای بقای خود نیاز داشت خلق کند. برای اولین بار، انباشته شدن مازاد یا ثروت وجود داشت.

با افزایش تقاضا برای مازاد، تقاضا برای نیروی کار نیز افزایش یافت. اکنون زنان در موقعیتی قرار داشتند که باید فرزندان بیشتری تولید کنند تا کار بیشتری انجام دهند. به این ترتیب زنان به خانواده گره خوردند. به عبارت دیگر، تقسیم کار بین زن و مرد تغییر نکرد، بلکه تولید از خانه خارج شد. همانطور که انگلس نوشت:

نابرابری حقوقی دو شریک، که از شرایط اجتماعی پیشین برای ما به ارث رسیده است، نه علت، بلکه معلول ستم اقتصادی زن است. در خانوار کمونیستی قدیم که تعداد زیادی از زوج ها و فرزندانشان را در بر می گرفت، وظیفه اداره خانه به زنان به همان اندازه که تهیه غذا توسط مردان یک صنعت عمومی و اجتماعی ضروری بود.

علاوه بر این، انگلس به تغییر به سوی ازدواج تک همسری و تسلط آن به عنوان ساختار خانوادگی رایج در جوامع سرمایه داری می پردازد. او ادعا می کند که تک همسری در خدمت حفظ مالکیت خصوصی و حقوق ارث بوده است. انگلس در حمایت از استدلال خود از اسناد قانونی، آداب و رسوم ازدواج و تحلیل تاریخی توسعه تک همسری به عنوان یک هنجار اجتماعی استفاده می کند.

به گفته فردریش انگلس، خانواده هسته ای و پدرسالاری ساختارهای اجتماعی هستند که در نتیجه توسعه مالکیت خصوصی به وجود آمده اند. انگلس استدلال می کرد که با اهمیت بیشتر مالکیت خصوصی، مردان به دنبال کنترل و واگذاری اموال خود به فرزندان خود بودند. این امر منجر به ظهور خانواده هسته ای با تمرکز بر روابط تک همسری، ازدواج و کنترل تمایلات جنسی زنان شد.

انگلس با تحلیل چارچوب های قانونی، هنجارهای فرهنگی و شواهد تاریخی، استدلال خود را بیشتر تقویت می کند. او قوانین و آداب و رسوم باستانی پیرامون ازدواج، زنا و ارث را بررسی می کند، مانند قانون حمورابی و قوانین یونان و روم باستان. انگلس معتقد است که این اقدامات قانونی و هنجارهای اجتماعی برای تضمین حفظ مالکیت خصوصی از طریق کنترل تمایلات جنسی زنان و تأمین وارثان قانونی ایجاد شده است. او نمونه‌های خاصی از جمله نمایشنامه‌های یونانی، قوانین حقوقی رومی، و نوشته‌های فیلسوفانی مانند افلاطون و مورخانی مانند تاسیتوس را ارائه می‌کند.

انگلس همچنین تأثیر تعهدات فئودالی و ترتیبات مالکیت زمین را بر آداب ازدواج در میان اشراف اروپایی بررسی می کند. او استدلال می کند که ازدواج به عنوان ابزاری برای تحکیم و حفظ مالکیت زمین در دودمان خانوادگی در طول نسل ها مورد استفاده قرار گرفت. قوانین عرفی فئودالی، مانند ازدواج های تعیین شده، مهریه ها، و قوانین سختگیرانه علیه زنای زن، برای حفظ منافع مالکیت اجرا می شد. انگلس برای حمایت از ادعاهای خود به قوانین قبیله ای ژرمنی، قوانین دهقانی در فرانسه و مطالعاتی درباره قراردادهای ازدواج اشرافیت اشاره می کند.

انگلس بیشتر تأثیر تغییر به سمت سرمایه داری صنعتی را بر آداب و رسوم ازدواج و ساختارهای خانواده بررسی می کند. او ادعا می‌کند که طبقات بورژوازی در حال ظهور، مناسبات ازدواج را برای همسویی با الزامات اقتصاد سرمایه‌داری مدون کردند. انگلس پیشنهاد می‌کند که قوانین و هنجارهای مربوط به تک‌همسری، زنا، و طلاق در این دوران انتقالی در جریان بوده و در نهایت در خدمت روابط مالکیت سرمایه‌داری بوده است. او به شواهدی از اصلاحات قانونی در قرن نوزدهم انگلستان اشاره می کند، مانند قوانین دارایی زنان متاهل، که هدف آن ارائه استقلال اقتصادی بیشتر به همسران بود. با این حال، انگلس استدلال می‌کند که نظام سرمایه‌داری به انقیاد زنان ادامه داد، به‌ویژه زمانی که آنها وارد نیروی کار صنعتی کم‌درآمد شدند.

انگلس در بخش‌های پایانی کارش به بررسی این موضوع می‌پردازد که چگونه اقتدار خانواده پدرسالار بر زنان، کودکان و دارایی، پایه‌های اقتدار متمرکز دولت را بنا نهاد. او معتقد است که جامعه از سازمانی مبتنی بر پیوندهای خویشاوندی به جامعه مدنی که تحت سلطه روابط مالکیتی است که توسط دولت اعمال می شود، حرکت کرد. انگلس به نوشته‌های نظری درباره منشأ دولت و ارتباط آن با نظام‌های اقتصادی و همچنین نمونه‌هایی از تغییر قوانین مالکیت و ازدواج اشاره می‌کند.

نقد این دیدگاه

انگلس شکارچیان پیشامدرن را به تصویر می کشد که در کمونالیسم برابری طلبانه و فارغ از مالکیت یا سلطه زندگی می کنند. این پرتره بت‌وار حاکی از نابرابری است که بعداً در تاریخ به وجود آمده است، نه ذاتاً از طبیعت انسان. بنابراین، انگلس یک دستور کار سیاسی را ارائه می دهد — در تقابل با ستم سرمایه داری قرن نوزدهم با جامعه ای کهن و آزاد به عنوان الهام بخش اصلاحات اجتماعی رادیکال.

با این حال، دانشگاهیان استدلال می‌کنند که انگلس شواهدی را برای پیشبرد یک روایت بیش از حد ساده‌گرایانه انتخاب می‌کند. تحلیل او تمدن‌های موفقی را که بر اساس سلسله‌مراتب، پدرسالاری و نسب‌های خانوادگی مانند روم امپراتوری یا ژاپن فئودالی بنا شده‌اند، نادیده می‌گیرد. این ساختارها ثبات، تخصیص منابع و انتقال بین نسلی ارزش های فرهنگی را ترویج می کردند. تفسیر انتخابی انگلس چنین پیچیدگی را به نفع آرمان عاشقانه نادیده می گیرد که احتمالاً روابط اجتماعی قدیمی را نادرست معرفی می کند.

علاوه بر این، تحقیقات اخیر ادعاهای انگلس را بر اساس دلایل تجربی به چالش می کشد. شکارچیان در شبکه های تجاری شرکت می کردند و اشکال مالکیت شخصی را تصدیق می کردند و تصورات کمونالیسم مطلق را تکذیب می کردند. و الگوهای خویشاوندی مادرزادی کمتر از آنچه انگلس ادعا می کرد جهانی بود، با بسیاری از جوامع که به جای آن تبار و وراثت را به صورت پدری سازمان می دادند.

در دهه 1880، انگلس به داده‌های قوم‌نگاری باریکی تکیه می‌کرد که نمی‌توانست در برابر بررسی‌های معاصر مقاومت کند. چارچوب نظری او از نظر علمی قدیمی و از نظر تاریخی بیش از حد ساده شده به نظر می رسد. با این حال، دیدگاه او از برابری طلبی به عنوان سنگ محک برای بررسی انتقادی نابرابری های اجتماعی مداوم، به شدت جذاب است. رویاهای آرمان‌شهری اغلب بیشتر در مورد کسانی که آینده‌های جایگزین را تصور می‌کنند نشان می‌دهند تا خود جامعه فرضی کامل.

علاوه بر این، این ادعا که مالکیت خصوصی تنها مسئول خانواده های هسته ای است تا حد زیادی اشتباه است. انسان ها غریزه ای طبیعی برای مالکیت و کنترل دارند، که مدت ها پیش از مفهوم قوانین رسمی مالکیت پیش از آن بود. حتی در جوامع شکارچی-گردآورنده، افراد و خانواده ها از حقوق انحصاری بر سرزمین ها و منابع خاصی برخوردار بودند. این انگیزه ذاتی برای مالکیت به طور طبیعی به ساختارهای خانواده نیز گسترش می یابد، به طوری که پدران اغلب نقش محافظ و تأمین کننده زنان و فرزندان خود را بر عهده می گیرند.

با این حال، بیایید یک تصویر گلگون ترسیم نکنیم. پدرسالاری و خانواده هسته ای نقاط ضعف خود را) دارد. آنها می توانند نابرابری جنسیتی را تداوم بخشند، آزادی فردی را محدود کنند و پیشرفت اجتماعی را خفه کنند. اما اینکه ادعا کنیم این سازه‌ها صرفاً محصول مالکیت خصوصی هستند، شبیه به این است که بگوییم آتش فقط محصول اکسیژن است. این یک روایت راحت است، اما تعامل پیچیده عوامل بیولوژیکی، محیطی و فرهنگی را که ساختار اجتماعی ما را شکل می‌دهند، نادیده می‌گیرد.)

علیرغم اینکه کتاب انگلز در زمان خود، یک کتاب نوآورانه و انقلابی محسوب میشد، اما با گذشت تقریبی یک و نیم قرن از انتشار آن، اکنون کتابی از رده خارج محسوب میشود و فراتر از آن، هر دانشجوی انسان‌شناسی امروزی که واژگان “1884” و “ساختار اجتماعی” به گوشش بخورد، بلافاصله میفهمد این کتاب احتمالا چه نسبتی با “عصر تاریک انسان‌شناسی”، “استثناگرایی سفید” و “نظریه پردازی صندلی‌راحتی” دارد. این دوره اغلب به دلیل دیدگاه اروپامحور و تداوم کلیشه ها و تصورات غلط در مورد جوامع غیر غربی مورد انتقاد قرار می گیرد. تمرکز بر نظریه پردازی صندلی‌راحتی و فقدان تحقیقات دست اول منجر به درک محدودی از پیچیدگی ها و تنوع فرهنگ های انسانی شد.

انگلس در اینجا نسبت به بقیه محققان هم‌عصر خود، از بسیاری از احساسات نژادپرستانه هولناک اجتناب) میکند، اما همچنان همان مضمون استثناگرایی سفیدپوستی وجود دارد.

همانطور که، البته، پیش فرض همیشگی این است که تمام تاریخ خط مستقیم تکامل بوده است که از مراحل پست تر “وحشی ها” به اوج جامعه — یعنی اروپایی های قرن نوزدهم — منتهی می شود.)

پس از گذر از نمونه های مختلف جامعه قبیله ای همراه با استفاده از مشاهده و تفسیر مورگان؛ انگلس نتیجه می گیرد که در اولین حالت جامعه بشری، زن و مرد برابر مطلق بودند و رابطه جنسی/عشق آزاد وجود داشت. از اینجا به بعد که جامعه پیچیده تر می شود، سرمایه رشد می کند، این امر با انقیاد مداوم زن از طریق اخلاق، مذهب، مالکیت خصوصی، قوانین عفت، تک همسری و موارد دیگر همراه است. اساساً او تضاد طبقاتی مارکسیسم را به رابطه زن و مرد تعمیم داده و تمام شرارت ها و تعبیرهای نادرست مارکسیسم که در سرمایه داران در مقابل پرولتاریا به کار می رفت، به زن و مرد نیز کشیده شد.

اما چگونه می توان باور کرد که در حالت وحشی، مردی که از نظر بیولوژیکی قوی تر است، می توانست یک جانور نجیب باشد، همه زن ها را برای خودش طمع نکند و به رضایت او توجه کند؟ این در حالی است که مرد بدوی رقیب خود را می کشت و به زنانش تجاوز می کرد و داستان به پایان میرسید! همچنین زن برای غذا و محافظت به مرد وابسته بود و به دلیل مراقبت از کودک قادر به شکار برای خود نبود.

برخی میگویند اتفاقا با ظهور و تکامل اخلاق، دین و تکنولوژی، زنان حمایت و محدودیت هایی برای اعمال مردان علیه زنان به دست آوردند. درست برعکس آن چیزی است که انگلس ادعا می کند، دین، اخلاق و سرمایه زنان را آزاد کردند.

طلوع همه چیز!

ژان ژاک روسو و توماس هابز، دو متفکر برجسته عصر روشنگری، دیدگاه‌های کاملاً متضادی در مورد طبیعت انسان با پیامدهای عمیق برای سازمان اجتماعی داشتند.

روسو انسان‌ها را ذاتاً مهربان، صلح‌آمیز و شاد به‌عنوان شکارچی-جمع‌آور تصور می‌کرد که عاری از رذیلت، حسادت یا امیال مصنوعی زندگی می‌کردند. او استدلال می‌کرد که انقلاب کشاورزی ساختارهای اجتماعی پیچیده‌تری را به وجود آورد که برای غرایز انسانی مناسب نبود، و ما را به تمدن‌های مبتنی بر مالکیت پیوند داد که حرص، ظلم و وسواس ثروت و قدرت را پرورش می‌دادند. خیر و صلاح ما با تقاضاهای مشارکت اجتماعی فاسد شد.

هابز، برعکس، انسان ها را در غیاب کنترل های بیرونی، خودخواه، بی رحم و خطرناک می دید. بدون قراردادهای اجتماعی قوی و حکومت برای مهار هرج و مرج خشونت آمیز ناشی از رقابت کنترل نشده بر سر منابع محدود، هابز استدلال می کرد که وجود انسان به یک جنگ بدوی همه علیه همه تبدیل می شود که در آن زندگی “تند، وحشیانه و کوتاه” است. او دولت لویاتان را یک مصنوع اساسی برای تحمیل نظم و انضباط بر تباهی ذاتی بشریت خواند.

این دیدگاه‌ها همچنان تأثیرگذار باقی ‌مانند که یک بحث فلسفی جاری را در بر می‌گیرد. آیا نهادهای اجتماعی جوهره انسانی اخلاقی ذاتی را بالا می برند یا سرکوب می کنند؟ یا بربریت انسانی مستلزم محدودیت های متمدنانه است؟ در واقعیت، انسان‌ها احتمالاً طیفی بین این افراط‌ها را نشان می‌دهند، با شواهدی که جوامع تاریخی ترکیبی از ذهنیت جامعه و سلسله مراتب دارند.بسیاری از سوسیالیست‌های مدرن، تبار نظری قابل ردیابی به گوردون چایلد را تداوم می‌بخشند، که کتاب‌های او در سال‌های 1936 و 1942 وقایع گذار دورانی از کمونیسم بدوی به تمدن طبقاتی را نشان می‌دهند که جرقه‌ای برانگیخته از انقلاب‌های کشاورزی و شهری است. این روایت که ریشه در مارکس و انگلس دارد، استدلال می‌کند که در 300000 سال اول وجود انسان‌های خردمند، گروه‌های کوچکی از شکارچیان-جمع‌آوران برابری‌خواه بودند که در کمونیسم اولیه زندگی می‌کردند و منابع را به طور جمعی بدون سلسله مراتب به اشتراک می‌گذاشتند.

در حدود 8000 سال قبل از میلاد، توسعه کشاورزی جوامع انسانی را به جوامعی بی تحرک و مالکیت گرا تبدیل کرد که به مدیریت پیچیده تر، مدیریت بوروکراتیک دارایی ها، مالیات ها، پروژه های زیربنایی، نیروهای دفاعی نظامی و نظارت قضایی نیاز داشت. نخبگان اداری که قدرت را در دست داشتند به تدریج به طبقات حاکم تبدیل شدند که بر رعایای دهقانان وابسته به زمین از طریق اجاره و مالیات نظارت می کردند. شهرنشینی در حدود 4000 سال قبل از میلاد نابرابری ها را تشدید کرد زیرا فرصت طلبان در داخل دولت-شهرهای در حال گسترش تجارت، صنعت و امور مالی را در انحصار خود درآوردند تا به یک اشراف اقتصادی تبدیل شوند که با زحمت توده های کارگری که در فقر زحمت می کشند زندگی می کنند.

در طول قرن بیستم، این پیش‌فرض بنیادی، ایدئولوژی‌های سوسیالیستی و کمونیستی را در گذشته‌ای رمانتیک و پیش‌فرض، در تضاد با استثمار وحشتناک سرمایه‌داری صنعتی اولیه، ریشه می‌داد. کنشگران تعارض طبقاتی مدرن را به سقوط بشریت از نعمت بدوی پس از آغوش بشریت از کشاورزی و سیاست متمرکز برمی‌گردانند. عصر عدنی از دست رفته به عنوان الهام برای مبارزه با سلسله مراتب سرکوبگر تا زمانی که آزادی زندگی مشترک را احیا کند، باقی می ماند.

با این حال، دانشگاهیان معاصر مانند یووال هراری، جرد دایموند و دیگران اعتبار تجربی این طرح واره متعارف را به چالش می کشند. شواهد اخیر نشان می‌دهد که جوامع پیش از کشاورزی، پیچیدگی، تخصص و شبکه‌های تجاری بیشتری نسبت به جستجوی ساده برابری‌خواهانه داشتند. «روایت گذار» مسیرهای توسعه متنوع و غیرخطی را در میان فرهنگ‌های متفاوت توضیح می‌دهد. صعود بشریت به سمت تمدن از جعبه های ایدئولوژیک ساده انگارانه می گریزد.

در کتاب «طلوع همه چیز»، دیوید گرابر و دیوید ونگرو استدلال می کنند که روایت مرسوم مراحل سیاسی و اقتصادی اشتباه است. شواهد اخیر نشان می‌دهد که علوفه‌جویان ماقبل تاریخ به‌جای حرکت منفعلانه در مراحل تکاملی مجموعه‌ای، با مدل‌های مختلف حکومتی آزمایش کرده‌اند. بشر اولیه آگاهانه یک رژه پر جنب و جوش از امکانات اجتماعی ایجاد کرد.

این دیدگاه جدید مفروضات ریشه‌دار را به چالش می‌کشد که تمدن پیچیده ناگزیر از توسعه کشاورزی برخاسته است. جوامع باستانی از استقلال خلاقانه در شکل دادن به فرهنگ های سیاسی منحصر به فرد از تابلوی غنی گزینه های موجود استفاده می کردند. سنت‌ها و آیین‌های تجسم یافته‌ی آن‌ها حکمتی را در بر می‌گرفت که جوامع مدرن از دست رفته در تلاش برای پیشرفت‌های فنی و اداری.

در جهت دهی ظریف آرزوهای جمعی، محدودیت های مفهومی، جایگزین های تصور شده را به سمت مسیرهای عادی هدایت می کنند. دموکراسی‌های بازار معاصر با این فرض که سرمایه‌داری لیبرال به‌جای ارزیابی پتانسیل‌های فراتر از پارادایم‌های مسلط کنونی، پیشرفت تاریخی را به اوج می‌رساند، خطر چنین بسته شدن شناختی را به خطر می‌اندازد. شاید تخیل سیاسی خود از عدم استفاده فراتر از ردیابی دقیق مسیرهای صعودی خروجی اقتصادی و تمرکز اداری، از بین رفته باشد.

طلوع همه چیز با افشای شعبات بررسی نشده در روابط انسانی ما را از این خواب مخدر بیدار می کند. فراموشی ما از شکوفایی اجدادی آزادی‌های نهفته و مرزهایی را که تحت تداوم منطق متعارف باقی مانده است.

کمونیسم بدوی هرگز وجود نداشت و همه جوامع بشری اولیه گروه های برابری طلب کوچک-مقیاس نبوده‌اند!مفهوم کمونیسم بدوی بیان می کند که جوامع پیش از کشاورزی دارای مالکیت اشتراکی بدون محدودیت مالکیت خصوصی یا سلسله مراتب بودند. این تصور عمیقاً متفکرانی از مارکس و انگلس گرفته تا انسان‌شناسانی مانند لوئیس هنری مورگان را شکل داد که استدلال می‌کنند این بت‌های برابری‌خواهانه تقریباً 300000 سال دوام آورد تا اینکه انقلاب کشاورزی تمرکز ثروت و قدرت را فراهم کرد.

بررسی انتقادی این ایده تأثیرگذار چندین محدودیت را آشکار می کند. شواهد نشان می‌دهد که بسیاری از شکارچیان-گردآورنده‌ها سرزمین‌های مشخصی را اشغال کرده‌اند و از ابزار، سلاح‌ها و پناهگاه‌هایی استفاده می‌کنند که آنها را دارایی‌های شخصی می‌دانستند که آزادانه به اشتراک گذاشته نمی‌شود. نقش‌های رهبری بر اساس مهارت‌ها و وضعیت سالمند نیز ظاهر شد. در حالی که این جوامع به طور کلی برابرتر از جوامع مدرن هستند، اما همچنان به تمایز اجتماعی، اقتصادی و سیاسی اذعان داشتند.

علاوه بر این، تضاد بین یک حالت ظاهراً فرشته‌ای طبیعت و سقوط بعدی بشر در تباهی متمدنانه از نظر تاریخی و اخلاقی مشکل‌ساز است. این دوگانگی تقلیل‌آمیز به‌طور ساده‌گرایانه جوامع مختلف را به دسته‌های ایده‌آلی تبدیل می‌کند که در خدمت برنامه‌های جدلی هستند. دیدگاه‌های رمانتیک تحلیل سازنده کور نیروهای پیچیده و چند متغیره که روابط انسانی را شکل می‌دهند.

در طلوع همه چیز، دیوید گرابر و دیوید ونگرو سوابق باستان شناسی را نشان می دهد که سکونتگاه های شکارچی-گردآورنده مرفه، پرجمعیت و پیچیده قبل از انقلاب کشاورزی را نشان می دهد. بسیاری از شهرهای اولیه هیچ مدرکی دال بر دهقان بودن یا بندگی نداشتند. نویسندگان دنباله‌های مرسوم را که آبیاری، مالکیت خصوصی و حکومت را به عنوان پیش‌شرط‌هایی برای ظهور فرهنگ پیشرفته معرفی می‌کنند، تغییر می‌دهند.

در مقابل، مقایسه شاخص‌های سلامت، اوقات فراغت، بیان هنری و آزادی شخصی اغلب نشان می‌دهد که روند رو به کاهش رفاه همراه با انتقال به سمت زندگی کشاورزی منظم با تمرکز بر تولید غلات حتی با افزایش پیچیدگی فنی. تصورات تحقیرآمیز گروه‌های پیش‌سواد که زندگی‌های ابتدایی یکسانی دارند جای خود را به تنوع پیچیده در طول زمان و جغرافیا می‌دهد.انگلس ریشه دولت را در نیاز طبقه حاکم به نهادینه کردن کنترل بر گروه های زیردست می داند. با این حال، حکمرانی همچنین می تواند به عنوان یک پاسخ عمل گرایانه به مدیریت پیچیدگی ظاهر شود، نه فقط برای تامین امتیاز نخبگان. همانطور که جوامع در مقیاس رشد می کنند، هماهنگی متمرکز برای توزیع منابع، ایجاد زیرساخت ها، میانجی گری اختلافات و حفظ نظم در بین جناح ها ضروری می شود.

به همین ترتیب، این فرض که ظهور کشاورزی به طور اجتناب ناپذیری سلسله مراتب طبقاتی را به وجود آورد، به طور فزاینده ای مشکوک است. طلوع همه چیز آزمایش‌های اجتماعی-سیاسی پیشامدرن متنوعی را نشان می‌دهد که با توالی‌های دقیق تاریخی مخالفت می‌کنند. نوسانات آب و هوایی، انتشار فرهنگی و نوآوری‌های تکنولوژیکی به جای پیشرفت خطی از جستجوی علوفه به کشاورزی، انتقال چند وجهی را تسریع کردند.

در دورانی که پیش از سواد نامیده می شد، سکونتگاه های پیشرفته ای مانند Poverty pointو گوبکلی تپه قبلاً هزاران نفر از ساکنان را در خود جای داده بودند و نیاز به مدیریت پیچیده ای داشتند. چنین ناهنجاری‌هایی مفاهیم یک کمونیسم بدوی پایدار را که در نهایت با طبقه‌بندی اجتماعی انقلاب نوسنگی جایگزین شد، تحت فشار قرار می‌دهد. شواهد نشان می دهد که جوامع غیرکشاورزی چشمگیر خارج از چارچوب های نظری تثبیت شده بر تشکیل طبقات کشاورزی وجود داشته اند.

در واقع، در طیف‌های بین گروه‌های برابری‌خواه و استبداد توتالیتر، مردم در مورد اعمال تعادلی خلاقانه با زمینه‌های منحصربه‌فرد خود مذاکره کردند. تحمیل قدرت از طریق اقدامات متقابل منعطف باعث مقاومت شد. نخبگان برای حکومت بر جمعیت های ناآرامی که هر زمان که سلطه بیش از حد افراطی می شد فرار می کردند، می جنگیدند یا سازش می کردند، نیاز به مشروعیت داشتند، نه فقط اجبار. جوامع ماقبل تاریخ بهتر از جوامعی که اکثراً به نمایش انتخاباتی تقلیل یافته اند، نابرابری ها را خنثی کردند.

ما همچنین باید از ایده‌آل‌سازی گذشته به‌عنوان رستگاری دنیک از گناهان تاریخ اجتناب کنیم. کلیشه ای کردن همه شکارچیان-گردآورنده به عنوان وحشی نجیب با ظرفیت های مستند آنها برای جنگ طلبی در تضاد است. آنها نیز مانند همه گروه های انسانی دچار اختلافات داخلی و جنگ با دشمنان خارجی شدند. محرومیت مادی به ندرت مانع از خشونت می شود، همانطور که به طرز غم انگیزی در بین فقرای تحت تعقیب تاریخ مشهود است.

در تحلیل پایه، انگلس با عجله حدس و گمان ها را به قطعیت ها تعمیم داد. اما دانشگاهیان معاصر با پیگیری معادلات رد شده پیشرفت با استفاده از لنزهای اکونومیست، سوگیری مشابهی را در معرض خطر قرار می‌دهند. فراتر از این چشمک‌زنان، مناظر چندبعدی فراتر از طناب‌های خسته‌کننده، تداعی‌کننده ما را به ذهن متبادر می‌کند. چه اکتشافات متنوعی ممکن است الهام بخش تواریخ آینده باشد.مانویر سینگ، انسان شناس معتقد است که مفهوم کمونیسم بدوی که در گروه های ماقبل تاریخ نفوذ می کند، بیشتر از اینرسی دانشگاهی بی چون و چرا تا شواهد قوی ادامه دارد. شکارچیان-گردآورنده معاصر طیفی از پیکربندی های اجتماعی را به جای انطباق با یک کهن الگوی اتوپیایی یکنواخت نشان می دهند. در حالی که اشتراک گذاری و برابری گرایی رخ می داد، این گروه ها همچنین رفتار خودخواهانه، تمایز وضعیت و درگیری های سرزمینی مشابه جوامع مدرن را نشان دادند.

مردم آچه پاراگوئه شاید بهترین توزیع اشتراکی را بر اساس نیاز تقریبی کردند. با این حال، بسیاری از علوفه‌جویان از انباشت فردی و اختیار در تخصیص غنایم ناشی از فعالیت‌هایی مانند شکار شکار بزرگ استقبال کردند. گوشت، پوست، استخوان و سایر منابع با ارزش اغلب به جای فروشگاه های دسته جمعی به سراغ شکارچیان می رفتند. در سراسر گروه ها امتیازاتی نیز به بزرگان، شمن ها، صنعتگران ماهر و جنگجویان افسانه ای تعلق می گیرد. برابری به جای مطلق، زمینه ای و مشروط به اثبات رسید.

به همین ترتیب دارایی خصوصی قابل توجهی در ابزار، سلاح، تزئینات و حتی دسترسی به زمین یا منابع وجود داشت. گروه‌ها با خشونت از زمین‌ها و چاله‌های آب از گروه‌های رقیب دفاع کردند. شبکه‌های تجاری امکان انباشت مواد و مصنوعات را فراتر از حداقل نیازهای معیشتی فراهم کردند. بقا هم همکاری و هم رقابت را ایجاب می کرد — گروه ها موفق شدند این الزامات را متعادل کنند.

هادزای تانزانیا این تفاوت ظریف را از طریق تعهدات متقابل پیچیده پیرامون خویشاوندی نشان می دهد. غذا در واحدهای خانواده و متحدان نزدیک به اشتراک گذاشته می شود، اما نه آزادانه بین افراد خارجی ناآشنا. توزیع منابع شامل محاسبات اجتماعی پیچیده فراتر از اشتراک عمومی عمومی است. و یورش‌های پراکنده برای دسترسی به دام‌ها، زنان یا علوفه، چرخه‌های انتقام را بین گروه‌های رقیب جرقه می‌زند. انگیزه های بقا ارزش های فرهنگی را شکل می دهند.

در ایده‌آل‌سازی شکارچیان پیشامدرن، تحلیل مدرن بیشتر درباره ایدئولوژی‌های معاصر نشان می‌دهد تا واقعیت‌های باستانی. مانند همه گروه های انسانی پایدار، این گروه ها در تنش پویا انگیزه های همکاری و خودخواهانه را به خطر می اندازند. ثروت، پیچیدگی و خشونت به صورت موقعیتی در طول دوره ها بروز می کند. طبیعت انسان رشته های روشن و تاریک را در هم می آمیزد که در برابر طبقه بندی ساده انگارانه مقاوم است.

منویر سینگ، انسان شناس، استدلال کرد که در حالی که برخی از گروه های بومی، مانند آچه پاراگوئه، نمونه کمونیسم بدوی بودند، این امر در مورد همه گروه های بومی مانند هیوی با استفاده از مثال توزیع نابرابر گوشت حاصل از شکار صدق نمی کند. سینگ ادعا می کند که بسیاری از گردآورندگان شکارچی، از جمله ساکنان جزایر آندامان و پیوت شمالی، مالکیت خصوصی بر زمین و درختان را به رسمیت می شناسند، و ادعا می کند که همه شکارچیان دارای مالکیت خصوصی بودند، اما مثال هایی ارائه می دهد که مارکس و نظریه پردازان بعدی آن را به عنوان دارایی شخصی، نه مالکیت خصوصی، ارائه می دهد. مانند کمان، تیر، تبر و وسایل آشپزی شخصیتحقیقات انسان‌شناسی همچنان پیچیدگی‌های بیشتری را در میان شکارچیان پیشامدرن آشکار می‌سازد تا مفاهیم کمونیسم بدوی. مطالعات روی مردمان آچه و هیوی توسط کیم هیل، رفتارهای بقا محور در تضاد با اشتراک آرمانی برابری طلبانه را آشکار کرد. در میان هیوی ها، شکارچیان غنایم را ترجیحاً بین خانواده های خود تقسیم می کردند تا به صورت دسته جمعی. انباشت منابع و خویشاوندی به طور معمول ظاهر می شود.

به همین ترتیب، مطالعات اولیه ایروین دوور و ریچارد لی درباره بوشمن‌های کالاهاری، ساختارهای اجتماعی پیچیده‌ای را که شبیه به حکومت‌های شبه حکومتی اولیه بودند، آشکار کرد. نظام های خویشاوندی تعهدات متقابل پیچیده ای را دیکته می کردند. پروژه هاروارد کالاهاری به طور گسترده ای این گروه ها را مستند کرد و بر اهمیت آنها برای درک تاریخ عمیق بشریت شکارچی-گردآورنده در بیش از 100000 سال تأکید کرد. اگرچه اخیراً توسط کشاورزی و صنعت تغییر شکل داده است، اما روانشناسی ما هنوز هم سازگاری با شیوه های زندگی باستانی را منعکس می کند.

شواهد نوظهور نشان می‌دهد که برخی از سکونتگاه‌های پیش‌سواد جمعیت‌هایی مشابه روستاهای کشاورزی اولیه و حتی شهرهای اولیه را در خود جای داده‌اند. به عنوان مثال، فرهنگ ناتوفی در شام هزاران نفر از ساکنان را در چندین مکان 12000 تا 9500 سال پیش با نشانه هایی از ساختمان های عمومی، تخصص کارگری و مقامات سلسله مراتبی حاکم بر امور جامعه حفظ کرد. ناظران معاصر این مجموعه ها را به عنوان همنشین شهری برای شهرهای خود می دانستند.

علاوه بر این، بسیاری از گروه‌های جستجوگر که اخیراً مورد مطالعه قرار گرفته‌اند، تمایزات وضعیت قابل‌توجهی و الگوهای توزیع نابرابر منابع را در تضاد با برابری‌طلبی شدید نشان می‌دهند. کوادی از آفریقای مرکزی و یانومامی از آمازون نمونه‌ای از ساختارهای رهبری هستند که در آن شکارچیان ماهر، بزرگان و متخصصان تشریفات از اقتدار، امتیازات و دسترسی ترجیحی به غذا، ابزار و جفت برخوردارند. طیف گسترده ای از رفتارهای انسانی به طور پیوسته در طول دوره ها ظاهر می شود.

در مجموع، تصویر زندگی پیش از کشاورزی به عنوان یک مدینه فاضله بدوی تحت داده های انباشته شکست می خورد. با این حال، دیدگاه‌های عاشقانه با به چالش کشیدن ما برای رسیدن به فراتر از افق‌های موجود، جذابیت ماندگاری دارند. اگر علوفه‌جویان باستانی همکاری و رقابت را با هم ترکیب می‌کردند، چگونه جوامع معاصر می‌توانستند کرامت و عدالت را بدون از دست دادن پویایی تقویت کنند؟ گذشته و آینده در اندیشیدن به پتانسیل های تحقق نیافته در برابر یکدیگر قرار می گیرند.

در حالی که برخی از گروه های شکارچی-گردآورنده برابری طلبی قابل توجهی از خود نشان داده اند، شواهد مردم شناسی نشان می دهد که این یک هنجار نیست. در واقع، بسیاری از جوامع شکارچی و گردآورنده شواهدی از سلسله مراتب، نابرابری و درگیری نشان داده اند.

نتیجه‌گیری

روایت گنوسی از افسانه کمونیسم اولیه از نقص‌های مهلک رنج میبرد. این خوانش، انسانیت را نه به عنوان ملیله‌ای بافته شده با رشته‌های درخشان نوع‌دوستی و رشته‌های تاریک خودخواهی، بلکه به‌عنوان یک بوم خالی که تنها با جوهر مالکیت خصوصی آغشته شده است، ترسیم می‌کند. ادعای این که انسان، در وضعیت عدنی خود، نمونه ای از فضیلت بوده، نادیده گرفتن دوگانگی ذاتی است که در سینه انسان می تپد. بذر همکاری و درگیری، سخاوت و چنگ زدن را نه مار مالکیت، بلکه در خاک طبیعت ماست.

چنین بینش گنوسی اتوپیایی ازعدن کمونیستی که بوی معرفت مطلق و یکنواختی می دهد، به همان اندازه که فریبنده است، خطرناک است. اصرار بر این است که خطوط میل انسان را با دقت نقشه‌بردار آسمانی ترسیم کند، تا جزر و مد تاریخ را با قطعیت یک منادی الهی پیش‌بینی کند. این غرور مادر همه ظلم‌ها است، زیرا تحمیل طرح آرمان‌شهری فرد بر چشم‌انداز آشفته و غیرقابل پیش‌بینی تجربه انسانی را توجیه می‌کند.

--

--

Hamoon Soleimani

Civil Engineering student, Interested in Linux, FOSS, Quant, ML. part-time writer.